نیروانانیروانا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
زندگی مشترکمانزندگی مشترکمان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نیروانا و سانیار فرشته های زمینی من...

رورواک

فرشته نازم دیروز رورواکت رو برات آوردم.کلی ذوق کردی و صدا در آوردیوخندیدی همشم بوق میزدی.تازه یه کاره جدیدم کشف کردی :اینکه با فرمونش لثت و بخارونی.الهی مامان قربونت بره که از هر چیزی برای لثت استفاده می کنی.بووووووووووووووووووووووووس ...
9 شهريور 1392

اولین کارتون دیدن نیروانا

سلام عسلکم.امروز برات کارتون پرنسس و پاپ استارو گذاشتم عاشقش شده بودی و خیلی با دقت نگاه می کردی تصمیم گرفتم تمام داستانای کارتونی باربی هارو برات بگیرم.تازه عاشق شبکه دیسنی هستی .عاشقتتتتتتتتتتتتتم عروسککککککک من که اینجور بادقت کارتون میبینی و صدا در میاری .منتظر روزی هستم که خودت بیای و کارتون انتخاب کنی و منم برات بگیرم با هوش من . ...
9 شهريور 1392

چکاپ ماهانه نیروانا و چشم پزشکی رفتن مامان

قبل از هر چیز عزیزم 5 ماهگیت مبارک . دختر نازم امروز برای چکاپ ماهانت بردمت.دکتر گفت خدارو شکر همه چیزت خوبه.ولی چون زیاد وزن نمی گیری گفت باید شروع کنم بهت غذا دادن و برنامه غداییت رو بهم داد.از فردا می خوام برات شروع کنم.فقط امیدوارم مثل شیر خوردنت بد غذا نباشی . امروز قبل از رفتنمون به مطب ذکتر من رفتم تا حاظر بشم شروع کردم به آرایش کردن که مداد چشمم تو چشمم رفت و چند خرده چوب تکه های خیلی ریز وارد چشمم شد آخه تازه تراشیده بودمش و از رو عجله و اینکه دکتر تو دیر شده بود تمیزش نکردم.خلاصه چشمم اولش زیاد درد نمی کرد ولی همین که به مطب دکتر تو رسیدیم چشمم قرمز شد و اشک ازش میو مد.دکترت تا دید گفت برو چش...
9 شهريور 1392

مادر بزرگ جونیت

نیروانای مامان امروز نیومدم از خودم و خودت بگم.امروز اومدم از مامانم که مادر بزرگ شما می شه بگم.دخترنازم از وقتی به دنیا اومدی تمام زحمتات گردن مامانم.روز تولدت 2 هفته خونه مادر بزرگت بودیم و ازمون نگهداری می کرد و در طول روز فقط 3 ساعت می خوابید.و از یک ماه بعد تولدتم چون من رفتم دانشگاه ازشما نگهداری می کرد و الانم از صبح تا بعد ار ظهر پیش مادر بزرگتی تا من به درسام برسم.عزیز دلم در آینده نه چندان دور دوست دارم مادر بزرگت و بغل کنی و ازش تشکر کنی چونکه مثل یه مادر داره ازت مراقبت می کنه.می دونم محبت های مادر بزرگت و با احترامی که بهش می زاری جبران می کنی در آینده. عروسکم تو زندگیت همیشه جواب محبت ها رو با محبت بده تا ما...
9 شهريور 1392

پشیمون شدنم

سلام نبض زندگی من.دختر یکی یدونم.عزیزم هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم تو رو تنها بزارم آخه اینجوری هم درسم هم سرکارم.با یکی از استادامم مشورت کردم گفت اول برو کارشناسی ارشدت و بگیر بد کار و کلی واسم از دلایل این کار گفت.بحرحال خبر خوب اینکه پیش تو جیگرم هستم مگر مواقع درس خوندن که باید بری پیش مادربزرگت. ...
1 شهريور 1392

سرکار رفتن من

سلام جوجه ی مامان.نفسم.هستی.مامان عاشقت و روز به روز بیشتر دلش برات می تپه. دختر نازم قراره از شنبه برم سر کار و شما باید پیش مامانم یعنی مادر بزرگت بمونی.خیلی ناراحتم آخه همینجوریش بخاطر درسم همش پیش مادر بزرگتی حالا هم بای تمام روز رو بمونی. عزیز دلم روزهایی رو که با تو میگذرونم قشنگترین لحطه هاست و در اون زمان دوست دارم ساعت بایسته و من و تو در اون لحظه بمونیم.باورت نمیشه که وقتی قهقه می زنی ناخوداگاه اشک توی چشمم جمع می شه و خدارو از بابت داشتنت شکر می کنم. دختر نازم یکی یدونه مامان دلم راضی نمی شد برم سر کار ولی برای آینده تو و راحتی آیندمون مجبورم و همچنین برای سوابق کاریم خوبه و این...
30 مرداد 1392

شیطنت های نیروانا در ماه 6

سلام عروسک نازم دخترم که انقد فرشته ای. عزیز دلم روز به روز داری بزرگتر می شی ودر عین حال شیطون تر . ملوسکم هر روز با دیدنت خدا رو بخاطر داشتنت شکر می کنم و از خدا می خوام خودش محافطت باشه. اومدم از شیطنتات بگم: نفسم از کالاسکت کاملا می ترسی و تا می زارمت توش گریه می کنی توری که کبود می شی .خیلی دوست دارم بعد ار طهرا ببرمت پارک تا انقد تو خونه نباشی ولی عزیزم نمیمونی تو کالاسکه.تازه بیرونم که می برمت زود خسته می شی و گریه... کاملا بغلی شدی و از صبح تا شب باید تو بغل باشی... دیگه تو کریر هم نمی مونی و تا میزارمت تمام تلاشت و می کنی که ازش بیای بیرون یا عروسکاش و بکنی خیلی دوست داری وای...
26 مرداد 1392

ناراحتی

سلام عروسک نازم.این روزا خیلی عصبانی هستم.آخه بعضی از آدمای دوروبرمون خیلی عصابم و خورد می کنن و من فقط به احترام سنشون چیزی بهشون نمی گم .این روزا خیلی دوست داشتم تو بزرگتر بودی و می فهمیدی چی می گذره و می شستی کنارم و با هم دردودل می کردیم .نمی تونم به پدرتم زیاد فشار بیارم آخه اونم این روزا خیلی دغدغه داره و نمی تونه من و درک کنه .عزیزم کاش تو می فهمیدی و و حداقل تو درکم می کردی.این و باید بدونی که هیچ کس مثل مامان نگران ودلواپس تو نیست.با تمام وجودم دوست دارم و سعی می کنم مادری باشم که در آینده به من افتخار کنی . دلم واسه روزهای اولی که بدنیا اومده بودی خیلی تنگه.اینم یه عکس از اون روزا:...
20 مرداد 1392