نیروانانیروانا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
زندگی مشترکمانزندگی مشترکمان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نیروانا و سانیار فرشته های زمینی من...

16 ماهگی ملوسکم

نیروانای مامان دختر کوچولوی من 16 ماهگیت مبارک سلام کوچولوهای مامان.عزیزای دلم این چند روز که تمام روز کنارتونم خیلی خوبه و من از این فرصت استفاده کردم و وقت بیشتری براتون می زارم.درسته که تا 12 شب کار و رسیدگی به شمارو دارم   ولی خوب با تمام سختی هاش روزهای شیرینیه و با دیدن شما و کارهایی که انجام می دین و مامان از خنده از دستتون میمیره . سانیارم پسر کوچولوی مامان این روزا نیروانا بیشتر میاد پیشت و مدام بوست می کنه و می گه بزارش رو پای من و تا من این کارو می کنم میگه عکس بگیر .نیروانا صبح تا از خواب بیدار می شه اول میگه دادایی از بیرون میاد میگه دادایی شب میخواد بخوابه میگه دادایی پسرم یه جورایی خواهرت دیگه تو این خونه ...
17 تير 1393

امتحانای مامان تموم شد

سلام کوچولوهای من خبر خوب اینه که امتحانای من تموم شد بعد 2 هفته و مامان بلاخره می تونه یه نفس راحت بکشه .عزیزای من تو این امتحاناتم اصلا نتونستم زیاد به شماها برسم ولی الان تا شروع ترم تایستون که 20 روز وقت دارم می خوام براتون کلی وقت بزارم . سانیارم خبر خوب دیگه اینه که شما حلقه ختنت افتاد و الان خوبه خوبی .پسرم خیلی زود داره زمان می گذره خیلی شیرین شدی صداهای حلقی در میاری کلی دست و پا می زنی و میخندی تازه کلی هم تلاش می کنی که بغلتی . از عروسک نازم بگم که عاشق کار کردن و کمک حال مامان تازه دخترم انقدر با محبتی که نگو .عروسکم عاشق داداشیتی و مدام سرشو میای بوس می کنی و وقتی میای نزدیک سانیار اون هم با دقت نگات می کنه.عروسکم ...
8 تير 1393

برای عروسک هام

شکسپیر گفت: من همیشه خوشحالم میدانید چرا؟ برای اینکه از هیچ کس برای چیزی انتظار ندارم انتظارات همیشه صدمه زننده هستند... زندگی کوتاه است... پس به زندگی ات عشق بورز... خوشحال باش...ولبخندبزن...فقط برای خودت زندگی کن و... قبل از اینکه صحبت کنی گوش کن قبل از اینکه بنویسی فکر کن قبل از اینکه خرج کنی درامد داشته باش قبل از اینکه دعا کنی ببخش قبل از اینکه صدمه بزنی احساس کن قبل از تنفر عشق بورز زندگی این است...احساسش کن و زندگی کن و لذت ببر... ...
1 تير 1393

1 ماهگیه پسملیم

سلام عزیزای دل مامان اول از همه 1 ماهگیت سانیارم مبارک. عزیزای دل مامان این روزا زیاد حال خوبی ندارم نمی خوام ناشکری کنم بلکه همیشه خدارو شاکرم. خیلی این روزا روم فشاره عزیزای من داشتن شما با هم خیلی شیرین ولی واقعا سختیای خودشم داره.سانیار  دیروز برای چک یک ماهگیت بردمت پیش دکترت و خدا رو شکر دکتر گفت همه رشدت خوب بوده ولی دکتر گفت پوستت اگزما شده که من خیلی ناراحت شدم آوخه عزیزای من کلا من یک مقدار حساسیتم زیاده رو مریضی های شما دکتر بهت شامپوی مخصوص و 2تا کرم داد تا هر چه زودتر خوب بشی. عزیزای من در تمام طول روز واقعا وقتی برای خودم ندارم و همه کاره من شده رسیدگی به شما 2تا و کارهای خونه تو این وضعیت نیروانا د...
25 خرداد 1393

ختنه کردن سانیارو تولد من

سلام پسرکم عزیزم امروز که برات این پست و میزارم 24روزت و من شما رو بردم و ختنه کردم .عزیزم مبارک باشه .عزیزم این پستم با وجود کارهای زیادی که داشتم برات گزاشتم دلم نیومد بهت تبریک نگم.دوست دارم پسرکم. عزیزم امروز عروسکم نیروانارو پیش مامانم گزاشتم تا از گریه های شما امشب بی خواب نشه و راحت بخوابه ولی جاش خیلی تو خونه خالیه بخاطر همین بعد از ظهر مامانم اوردش دیدمش و کلی ماچش کردم.عزیزای من شما دو تا زیباترین موجودات زندگی منید بوووووووووس . کوچولوهای من فردا یعنی 19 خرداد تولد مامانتونه و مامان 23 سالش تموم میشه.قشنگترینام تو روز تولدم ارزو دارم شما 2 تا و پدرتون همیشه در تمام سال ها ی تولدم کنارم باشین. عکس امروز سانیارم که خ...
18 خرداد 1393

15 ماهگی عروسک عزیزم

نیروانای من عزیزترینم 15 ماهگیت مبارک دختر عزیزم نازنینم روز به روز داری عاقل تر و شیرین تر می شی.عزیز دلم انقد تو این ماه پیشرفت کردی که انگار چند ماه بزرگتر شدی.به شدت از ریخت و پاچ بدت میاد و تمام وسایلت و بخصوص لباساتو سر جاش می زاری و اگر کسی چیزی رو زمین بندازه فوری برش میداری.پوست خوراکی هات و سطل آشغال میندازی .حرف زدنتم خیلی پیشرفت کرده و تقریبا هر کلمه ای که می گیم تکرار میکنی البته به صورت نصفه نیمه.این روزا خیلی تو بغلم میای و خیلی نیاز داری من کنارت باشم منم دریغ نمی کنم و تا می تونم بهت محبت می کنم و کنارتم مدام من و بوس می کنی و دستت و دور گردنم می ندازی و صورتت و میچسبونی بهم الهی مامان قربون دختر با محبتش بره .از...
17 خرداد 1393

عزیزانم سانیار و نیروانا

خوابیدن کنار شما بیدار شدن رو به روی چشمان شما دیدن لبخند هر روزه ی شما گرفتن دستان گرم شما سر بر آغوش شما نهادن سرتان را به سینه فشردن راه رفتن بازو به بازو کنار شما این است تنها ارزوی من رویای شب های من ...
14 خرداد 1393

خاطرات زایمان و تولد پسرم

سلام عزیزای مامان انقد درگیر بودم که وقت اپ کردن نداشتم. صبح روز 25 اردیبهشت یعنی وقتی که من 38 هفته و 3 روز بود که حامله بودم صبح با پدرتون و 2 تا مادر بزرگاتون رفتیم بیمارستان که به من امپول فشار بزنن تا زایمان کنم .نیروانا عروسکم شما هم پیش خالت موندی و من از اینکه یک شب پیشت نیستم خیلی ناراحت بودم .شب قبل از بیمارستان استرس و هیجان خاصی داشتم از طرفی خوشحال بودم که پسرم و می بینم و از طرفی هم می ترسیدم.شبش دعا کردم و صبح برای نماز بیدار شدم و نماز خوندم و بعد از صبحانه راهی شدیم.وقتی به بلوک زایمانی رفتم ساعت 9 بود آخه دکتر گفته بود ساعت 9 بیمارستان باش.تا کار پذیرش انجام شد ساعت 10 به من امپول فشارو زدن اول دردا کم بود و من با ت...
10 خرداد 1393